کارتون های جذاب
کارتون های جذاب

کارتون های جذاب

گیسوکمند(راپنزل)

یک روز، یک قطره از آسمان روی زمین می بارد و به گل تبدیل می شود.یک پیرزن که دوست دارد همیشه جوان بماند آن گل را پیدا می کند،اما برای اینکه جوان بشود باید شعری قشنگ و خاص برای گل بخواند و برای اینکه کسی آن گل را نبیند یک درپوش روی آن می گذارد. در همان زمان ملکه ی آن سرزمین مریض می شود و ممکن است به همراه بچه اش که در راه است بمیرد

و پادشاه به سرباز ها دستور می دهد که گل زندگی بخش را پیدا کنند و بالاخره بعد از کلی گشتن آن گل را پیدا می کنند.

پزشک از آن گل دارویی درست می کند و ملکه می خورد.پس از مدتی یک دختر ناز و مو طلایی به دنیا آمد .پیرزن بد جنس که از موضوع مطلع می شود دزدکی به قصر پادشاه می رود و وقتی دخترک را پیدا کرد ، تصمیم می گیرد که کمی از مو های آن را ببرد،اما بریده شدن موی راپنزل قسمت بریده شده از مو رنگ قهوه ای به خود می گیرد و قدرتش را از دست می دهد.پس پیرزن بد جنس تصمیم می گیرد که آن دختر بچه را بدزدد. راپنزل در روز تولدش همیشه از پنجره به آسمان نگاه می کرد که در آن بالن هایی در حال پروازند. نامادری به راپنزل در روز تولدش هر سال می گوید که از او چه می خواهد راپنزل هر سال می گوید می خواهد برود و آن بالن ها را از نزدیک ببیند البته نامادری راپنزل برای آنکه او را از دست ندهد نمی گذاشت که او هیچ وقت بیرون برود اما هرسال نامادری با این موضوع مخالفت می کرد .بالاخره راپنزل در 16 سالگی وقتی مخالفت او را دید چیز دیگری از او در خواست کرد و نامادری که با راپنزل مهربان بود برای به دست آوردن آن باید راه زیادی می رفت و رفت. راپنزل مثل روز های پیش شروع کرد به غذا پختن و مرتب کردن خانه و بقیه ی وقتش را با نقاشی پر می کرد.در همین زمان پسری به نام یوجین از قصر پادشاه تاج راپنزل را به کمک دوستانش می دزدد و به آن ها نارو می زند و فرار می کند تا به یک قصر می رسد(قصر راپنزل) و میرود تا قایم شود و با ماتابه ی راپنزل روبرو می شود. وقتی که به هوش می آید،چون نامادری به راپنزل گفته بود که آدم های بیرون ترسناک هستند قایم شد و یوجین با کلی موی طلایی روبرو شد ودوباره توسط مایتابه کتک خورد و بی هوش شد و با نیش خوردن توسط دوست صمیمی راپنزل (آفتاب پرست) به هوش آمد. راپنزل بالاخره بیرون می آید و یوجین از راپنزل می پرسد که کیفش که درون آن تاج بود کجاست و دختر جوان به او می گوید که اگر آن را پیش آن نور ها (بالن ها)ببرد کیف را به او پس می دهد و بالاخره آن ها راهی می شوند و اسب سلطنتی با هوش یوجین را پیدا می کند .نامادری وقتی که بر می گردد می فهمد که راپنزل به کمک یوجین فرارکرده است. او آن دو را به کمک دوستان دزد یوجین پیدا می کند و با راپنزل حرف می زند و وقتی که می بیند دخترش متقاعد نمی شود بادوستان دزد یوجین که از او کینه به دل دارند نقشه ای طراحی می کنند. وقتی که راپنزل بالن ها را دید کیف یوجین را بهش پس داد و دوستان یوجین او را دیدند و بی هوشش کردند و او را راهی قصر پادشاه کردند و  نامادری راپنزل را به قصر خود برگرداند وراپنزل از طریق پرچمی که یوجین برایش گرفته بود همه چیز یادش آمد و می خواست که او را از آنجا به زور ببرد و یوجین که همه چیز را فهمیده بود به کمک دوستان راپنزل فرار کرد ومی خواست راپنزل را نجات دهد که نامادری او را با چاقو زد و راپنزل می خواست او را با مو هایش که قدرت شفا دهنده دارد نجات دهد نا گهان یوجین مو های او را می برد و می میرد. نامادری هم پیر می شود و چون شنلش را جولوی صورتش می گیرد پایش به موهای بریده ی راپنزل گیر می کند و تز پنجره به بیرون می افتد و می میرد. راپنزل که از مرگ یوجین گریه می کند و چون نیروی گل هنوز در وجودش بود گیه های آن که بر صورت یوجین ریخت باعث شد که دوباره زنده شود و با هم پیش پادشاه و ملکه می روند و یوجین چون جان راپنزل را نجات داده است بخشیده می شود و با راپنزل اذدواج می کند. 

For like the first time ever, I'm completely free...Okay who is making these?! You crossed the line, you wicked genius.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.